سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:49 عصر

کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی  پتوی چند تا کرده اش گذاشت

که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد.

از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی

دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف

زمین آرام گرفت.

مینیاتوری با گچ خشک شده و آسمان صاف  با ستاره هایی که دورو نزدیک می شوند.

و تابلویی از رقص اسبها .با صدای سوت سروان فرخی به خودم آمدم ..سقف سرجایش بود و

بال های پروانه ای شکلش مدام پی هم حرکت می کردند و گرمایی که با آن بالها قصد بهتر کردن

وضع را برایمان فراهم نمی کردند.چشم در چشم سروان دوخته بودم که درست مقابل اسبها با حرکات

دستش آنها را بالا و پایین می کرد آنقدر که دیگر نه تابلویی دیده شد و نه مربی ای و نه اسبی و آینه ی

شکسته ی میخ کرده به دیوار و خاموشی.

پوتین هایم در تاریکی همانند زرافه هایی در نظرم جلوه کرد که قصد فرار کردن داشتند چون اسبها رم

کرده بودند و از تاریکی ترسشان برداشته به سمت در هجوم می بردند و زرافه هایی که به اینور و آنور

می رفتند.ببر زیر و رو شد و با باز بسته شدن لبهایم که بالا و پایین مدام می رفتند آرام شدند و دیگه سرم

را تکان ندادم آنقدر که خوابم برد.

از خواب بیدار می شوم بویی مجبورم می کند که بیدار شوم .بینی ام درست به جوراب  سیاه و سفید شده ای

چسبیده که به سمت سفیدی و گاهی به سمت سیاهی تغییر وضع می دهد.از سمت زمین به سقف تغییر دید

می دهم با شنیدن صدای سوت ..زرافه ها را جفت می کنم و مثل اسب سرکشی خودم را به محوطه می رسانم.

سروان فرخی چشمانش را با دست نوازش می کند تا دیگر ریز نباشند ..لحظه ای از خود بی خود می شوم درختان

انگشت شمار محوطه انبوه می شوند و دوباره انگشت شمار صدو نود و نه منهای صد و نود را در ذهنم سریع حل

می کنم تا به واقعیت تبدیل نشوند و همان باقی مانده را انجام می دهم تا پاهایم روان بشود همیشه تنبیه داده شده را

سریعتر از دستور حل می کنم تا مجبور نباشم به اجبار تنبیه شوم.

دویست بار عباس بشین پاشو رفت چون بنده خدا همیشه توی معادلات ضعیف است و همیشه اشتباهی همه چیز را در

ذهنش حل می کند.کاش می تونستم بدونم چی رو همیشه اشتباه می گیره اینجارو یا معادلات رو شایدم همه چیزو در کل

فکر کنم اشتباهی اومده اینجا..خدا به خیر کنه این اگه جنگ بشه می خواد چکار کنه حتما اشتباهی بعضی چیزا رو می گیره

خدا به همه ی ما رحم کنه که باید با این کفتر چاهی مدتی رو زیر یک سقف وسیع بگذرانیم.

یقلوی بدست منتظر بودیم تا یکی یکی نصفی نصفی از ته دیگ کم شود و خوراکها تمام شوند.خوراک سیب زمینی و هویج

و چند چاشنی دیگر منکه وحشتی در آن ندیدم.البته به چند نفری در کل نساخت و حالشان را دگرگون کرد یک نوع حالت مستی

از خراب شدن وضع کنترل همه چی.همچین بعد از هفشت ده دفه ای رفتن و آمدن به خودشان آمدند و از اینکه به این نوع غذا ها

هنوز عادت ندارند را بهانه ای کردن تا بقیه نگند اینا معدشون مامانیه.در کل بهم ریخته بودند و بعد از مستی اجباری تازه داشتن کنترل

خیلی چیزاشونو بدست می آوردند دیگه همه چیز آرام و خوب شد تا همه رفتیم آسایشگاه می دویدیم تا در تختهایمان آرام بگیریم و سمفونی

قیج قیج.ها ها ها ها .ه ه ه.با رقص آرام اسبها که دوباه رام شده بر تابلوی دیوار خودنمایی می کردند.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<< 

همه در صف های منظم به راه افتادیم و اسلحه هایی که قنداقشان سر و صدایی به راه انداخته بود که سروان را مجبور کرد تا بگوید

که پافنگ و بعدش هم به همه استراحت بدهد آنهم از سر مجبوری تا فرمان اصلی صادر شود.از طریق چند فیش فیش و کمی

حرف به صورت رمز فهمید که باید به همه دستور بدهد که همان راهی را که آمده اند برگردند چون وضعیت عادی شده و خبری

هم از هیچ درگیری و تهاجم نیست و همه برگشتیم.

نگونفنگ کردیم و پا مرغی رفتیم تا آشپزخانه از قضا غذا هم مرغ بود آنهم با دو تکه نان.

شب که خوابیدم بعد از این همه سال به خوابم آمد اصلا انتظارش را نداشتم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که بشود رویای چند ساعته ام..

دوباره همان لباس سفیدش را به تن کرده بود مثل همیشه مدام میگفت بیا منو بگیر تا می خواستم بگیرمش دوباره گمش می کردم.

با صدای سوت دوباره فهمیدم که همه ی خوابی که دیدم یکجورایی ربط داشته با همان جورابهای سیاه و سفید شده که فعلا قصد

نداشتند سیاه سیاه بشوند در دستم لنگی از آن را گرفته بودم و می کشیدم خیالم نداشتم ولش کنم می ترسیدم فرار کند نمی دانم چرا

همیشه به پا یا سر من چسبیده عباس است کاریش هم نمی شود کرد همان کفتر چاهی خودمان با آن شکم برآمده مثل این زنایی که

وقت زاییدن فقط شکمشان اینجوری می شود مثل خاله که همیشه در حال زاییدن است و مثل عباس.

عباس در کل سه ماهو بیست روز خدمت کرده و در همین مدت ..سه ماه و سی روز اضافه خدمت خورده است در پرونده اش در

نهایتش فکر کنم با سی سال سابقه ی خدمت وظیفه بازنشسته شود و حتما تا اون موقع از درجه ی گروهبانی به سرباز صفری نائل

خواهد شد که این خودش یک نوع پیشرفت به حساب می آید البته صد در صد در نوع بخصوص خودش.

بالاخره روز موعود فرا رسید همه مسلح به کلاهخود و سپر و سرنیزه به راه افتادیم یک نوع رزمایش جنگ با دشمن فرضی

برای آمادگی با همه نوع نمی دونم چی چی دشمن اه بازم یادم رفت شایدم همان صدام سابق با کلی تانکو مسلسلو گلوله و توپ

که حالا باید فرض کنیم که قراره یکی مثل اون بیاد و همه رو معطل خودش کنه منکه حسابی از این جور جنگا حال می کنم

فرضی فرضی می زنم خواهر مادر عباسو با چند تا شلیک پشت سر هم اونم صد در صد فرضی می یارم جلوی چشماش

آخه بد کاری می کنم تو این گیر و دار ملاقاتی فرضی می یارم براش درست چهار تا شلیک پشت سر هم و سه ماه هم اضافه

پشت سر بقیه ی ماههای سپری نشده ولی مدام می گفت خواهر مادر و بقیشم می گفت خواهر مادر...و تف می کرد منم

اصلا انگار نه انگار که می شنوم خودمو زده بودم به یک خر کنار جاده که بازم قرار بر این شد که 24 ساعت بازداشتی

بکشم تا یادم بماند که شوخی نکنم در زمان جنگ اونم با دشمن فرضی.

24 ساعت بعد از تحویل تجهیزات تشریف بردم بازداشتگاه ..یک دست لباس آبی رنگ..خیلی بهم می اومد.به اتاق خاطرات

وارد شده بودم مسئول بازداشتگاه هم سروان فرخی بود مرد نسبتا محترمی بود و کلی از اینکه سربازا اینجا رو با مدرسه اشتباهی

گرفته بودند حرف زد از اینکه تازه دیوار رو رنگ زدند و باز یک هفته بعد به این روز در اومده جالبتر از تمام حرفاش

قیافه نقاشی شده ای بود که آدم فکر می کرد حتما خودش داده آن را برایش بکشند چون خیلی شبیه خودش داده آن را برایش بکشند

چون خیلی شبیه خودش بود البته با دون دون های قرمزی که اصلا در صورتش نبود و این تنها فرقی بود که بین او و قیافه ی روی

دیوار کشیده شده بود وجود داشت .خیلی زود اومدم بیرون درست 23 ساعتو و اندی.حکمتی بنده خدا تازه داشت وارد اتاق می شد که

من بیرون اومدم و با هم سلام و احوالپرسی کردیم گفت دعواش شده با صورتگر و کلی زدو خورد کردند که البته صورتگر الان

توی درمانگاه بود و اون اینجا.همجارو جارو کرده بودند تمرین رژه همون که خیلی با هاش جور نیستم نمی دونم کدوم آدم عاقلی

به فکرش رسیده که باید حتما پاها آنقدر بالا بیاد که نفر جلوی سری کلاش بپره و یا یک لگد محکم به کمرش بخوره آخه مگه فکر نکرده

که بعضی ها هماهنگی عصبو عضله شون لنگ می زنه بیچاره عباس مدام چپو راست می شد .بعدشم که همه رفتند تا کلی آب بخورند ..

ولی من رفتم  فروشگاه و چایی خوردم کلی هم حال کردم که داغ داغ بخورم اونم چایی تلخ چون قند دوست ندارم.

دوباره احساس کردم درختان انگشت شمار محوطه انبوه شده اند و چشمانی که مثل دو تا مساوی اینور و آنور صورت ها دیده می شدند

دیگه خبری از چشم قورباغه ای یا چشم وزغی و جور واجور و همه مدله نبود فقط مساوی همه برابر بودند.

فین خوخی رئیس کینگ کونگ ها شده بود و من فرمانده رنجرها اونا شمشیر و داس داشتن و ما سر نیزه و ژ3..خودشونو استتار کرده بودن.

گروه ما همه آموزش دیده بودن عباسو.حکمتی و صورتگر که بدجور زخمی بود ولی با این همه پا به پای گروه پیش می یومد و همه با یک

نقشه ی حساب شده در پی فین خوخی بودیم اونا بدون رئیسشون هیچ بودن صدای نفس زدن تند تند چند بیچاره ما رو سر جامون میخکوب

کرد از پشت شاخو برگها فین خوخی معلوم بود داشت چند تا بیچاره ی زیر دستشو بشین پاشو می داد همچین که با هر دفه نشستنو پاشدن

چشماشون تنگترو ریز تر می شد با دیدن ما که بازم باعثو بانیش عباس بود  همگیشون پراکنده شدن و پشت درختهای تو در تو پنهان شدن

که ناگهان با زدن چند تا چاقوی هدف گیری شده عباسو از پا در آوردن عباس قبل از مرگش یعنی درست یک دقیقه مونده بود جونش رو

تسلیم کنه سفارشی ده دقیقه ای رو به من کرد و جالب اینکه با معرفتا این چشم بادومی ها هم ملاحظه می کردن و تیراندازی نمی کردن

از اینکه تو کوله اش کلی بادام خاکی و پسته دارد و همه ی این خوراکی ها را هم به منو بچه های گروه بخشید  و بعدش ناگهان چشمش

به یک جا خیره ماندو  دیگه صداش در نیومد.

000000000000000000000000000000

هنوز داشتم چایی دومو با شکلات می خوردم که فرخی اومد تو فروشگاه و گفت از اینکه موقع آمار اینجا هستم تعجبی نمی کند چون قرار

براین شد بخاطر این تعجب نکردنش من را دور محوطه کلاغ پر و پا مرغی ببرد و برای مزه اش هم کمی سینه خیز و بعدش هم جمع کردن

آَشغالا از روی زمین به نظرم تعجب نکردنش  بخاطر این بود که اصلا اهل این حرفا نیست و در کل خودش را ناراحت نمی کند.

یعنی آدم خوبی است و دارد قوانین را اجرا می کند .حداقل از یوسفی فرمانده گروهان صدر که خیلی بهتره اون هم تنبیه می کنه و هم

عصبانی می شه به نظر من که حقشه دوتا ستاره داشته باشه و خدا کنه که چهار ستاره بشه چون لیاقتشو داره و همچین  می دونه کجا

چکار کنه و چه جایی چجوری جبران کنه و کلی آدمو شارژ کنه اونم با مرخصی.

همینجور که داشتم سینه خیز می رفتم ناگهان به نظرم آمد چند تا موتور سوار به من نزدیک می شوند به من که رسیدند ترمز کردنو

پیاده شدن لباسهای عجیبی داشتن بارانی های مشکی رنگ و کلاه هایی که علامتی بر آن خود نمایی می کرد بیشترش هم به خاطر قرمزی

آن بود که به نظرم آمد.برگه ای از جیب در آورد و به من نشان داد فارسی را کمی عجیب ادا می کردن یکجور خاص زبانی که با

آن آشنایی نداشتم ولی همش موقعی که می خواستم حرفی بزنم می گفتن شتاب منظورشان را نمی فهمیدم ولی به نظرم عجله داشتن

که شتاب در حرفم را و باز و بسته شدن تندترش را که با کتکو سیلی  بود همراه با نشان دادن برگه طلب می کردن ولی من که تند فک

می زدم از طرفی هم آن عکس سرباز شباهت به عباس داشت همان عکسی که همراه با برگه ای مدام جلوی چشمانم می گرفتن..ولی

به کلی تیپو اندامش زمین تا آسمان با این عباس خودمان فرق داشت.آنقدر کتکم زدن که مجبور شدم با دست فرخی را نشان بدهم که یکجا

ایستاده بود درست مثل مجسمه خشکش زده بود.او را همانطور بی حرکت برداشتنو با خودشان بردن منم برایشان دست تکان می دادم.

آنقدر سینه خیز رفتم که بریدم ولی ولکن  نبود تا بالاخره نمی دانم چه شد که بی خیالم  شد و به سمت دفتر فرماندهی دوید آنقدر که در

پشت دیوار ساختمان مقابل دفتر گم شد.بلند شدمو به طرف آسایشگاه  رفتم  صدای آژیر فضای پادگان را پر کرده بود.همجا قرمز شده بود

حتی بلندگوها صدایی آزار دهنده و اعصاب خراب کن که قصد قطع شدن هم نداشت مدام پشت سر هم جیغ می کشید.عباس شیپور بدست

وارد محوطه شد و صورتگر با طبلی بزرگ فرخی هم با شمشیر ..مقابلش یوسفی قد کشیده بود و قصد عقب نشینی هم نداشت چون

گرزی بر دست داشت که همه از دیدنش وحشت می کردن روبروی هم ایستادنو چشم در چشم هم دوختند .با سوت حکمتی اعلام

آغاز نبردی سخت رقم خورد هر دو با چرخ  زدن دور محوطه ی میدان جنگ برای هم خطو نشان می کشیدن و گاهی هم لی لی

می کردن جنگی برابر بین دو جنگجو میدان نبرد و تماشاچی های بی مو که مدام هر دو طرف را تشویق می کردن و معلوم نبود هوادار

کدامیک هستن به هر حال آنقدر دور زدنو به هم نگاه کردن که فشار یوسفی افتاد و نقش بر زمین شد و فرخی هم کلی بالا آورد.

هنوز صدای آژیر در محوطه شنیده می شد آسایشگاه گروهان صدر محل تجمع گروهی از سرباز ها شده بود به سرعت خودم را

به دم در آنجا رساندم و ماجرای جمع شدنشان را جویا شدم.از چند نفری پرسو جو کردم تا فهمیدم چه شده که همه آنجا جمع شده اند

علتش شخصی به نام شاهینی بود که ساعت 12/30دقیقه همان روز به هنگام  بالا رفتن از تخت سکته کرده بود و در دم جان باخته

بود بیچاره..می گفتن فقط هشت روز تا پایان خدمتش مانده بوده.

بیچاره..دلم خیلی برایش سوخت از این بدتر چه چیزی ممکن بود برای شخصی که فقط هشت روز دیگر تا پایان خدمتش  هم بیشتر

نمانده بوده پیش بیاید حتی بدتر از اضافه خدمته چون اونم یکجورایی تو ماه ها یا هفته های آخر مثل چشیدن جام نوشابه ی مرگ

می مونه البته بدون الکل.

************************************************

بالاخره بعد از این چند ماه خدمت خبری را شنیدم که واقعا سختی همه ی این دوران را از تنم بیرون کرد.و آن خبر معافیت از ادامه ی

خدمتم بود کارت معافیت با دوندگی های پدرم جور شده بود.البته کلی آزمایشو کمسیون برگزار شده بودو بعد از یکبار رد شدن و درخواست

دوباره در مورد مغزم بیچاره ام و مدارکو مستندات به این نتیجه رسیده بودن که من بکلی باید معاف بشوم.البته در تحقیقات مخفیانه اعضای

گروه پزشکی معلوم شده بود علاوه برفرخی همه بر این امر که من واقعا مستحق استفاده از این نوع معافیت هستم را شهادت داده بودن..

و همگی با امضای خود به عنوان شاهد عاقل و بالغ بر این حق مسلم من تاکید کرده بودن با این همه سختیه جدایی رو باید قبل از همه

چیز و هر چیزی می چشیدم که واقعا تلخ است.

عباسو بقل کردم و چند تا پشت دستی به پیشانیش زدم که کلی دردش آمد و من خندیدم. و بعدشم صورتگر سعی کردم موقع روبوسی صورت زبرم

را روی زخمش بکشم که دادش در آمد و کلی خندیدم.و حکمتی گلاویز شدیم و ضربه فنیش کردم.و سروان فرخی که به خاطر این کارهایم

قبل از رفتن هفتادو پنج بار مرا بشینو پاشو داد و کلی سینه خیز و کمی پا مرغی و چند تا پوست پفک که باید می بردم و در سطل زباله می انداختمشان

و نظافت آسایشگاه و شستن کف دستشویی و کمی هم ظرف کثیف که باید برق می انداختمشان .و نظافت اتاق فرخی ..همه را که تمام کردم ساکمو

بستمو رفتم بالای تپه ..روبروی اتاق فرخی ..درش بسته بود تمام پادگان صف بسته بودند و به من نگاه می کردن که کم کم داشتم توی پیچ و خم نگاه های

همه آب می شدمو بخارو به آسمون می رفتم.

انگاری همون جا بودم دوباره خاکی بودمو همه رو می دیدم.

 

/زمانی برای مرگ اسبها/نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1389-1388


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:47 عصر

خداحافظ مسکو

 

کیفم را بدست می گیرم و قدم زنان به سمت خانه می روم جایی که هیچکس انتظارم را نمی کشد روی نیمکتی می نشینم

و به کلاغ هایی که دسته ای در آسمان دور می زنند و از کنار هم عبور می کنند نگاه می کنم دوست دارم صحبت کردنه

آنها را با هم بشنوم و در کنار یکی از اونها بپرم تا اونم حرفمو بفهمه مهم با هم بودنه نمی دونم این آخرین قدم زدنم در نیووال بن

است یا باز هم یک روز از این خیابان در سرمای یک روز نسبتا بیهوده بلند من تنها با لباس روشنتر از رنگ خیابان هایی که

سفیدی برف آنها را پوشانده بدون رد کفشهای یک مرد تنها قدم خواهم گذاشت.اه باز هم خانه.بالاخره به محل پنهان شدنم رسیدم

باز هم  باید از این همه سفیدی و دیدن کلاغ ها محروم بشم برف..آدم برفی و یک پرنده منقار بلند سیاه که می خواد چشمای آدم

برفی مو بدزده من تنهاترین بیننده ی پشت پنجره ی باز یک خیابون مرده هستم که رنگ سفیدی آن روی لاشه ی  بدبوی جنازه

هایی رو گرفته که حتی رنگ خونشون هم سفیده شاید خیلی دور باشه شایدم خیلی نزدیک ولی من از نزدیک دیدم حالا هم مثل اون زمان

با یک فنجان قهوه بدون کتاب آره بدون همون چیزی که خیلی وقته نه دستم گرفتم و نه دیگه می خوام دستم بگیرم دارم همون جا رو نگاه

می کنم دیگه هیچکس حتی فکر اون ها رو هم نمی کنه حالا اونا دور شدند و من نزدیک به جایی که حتی یک آدم برفی هم نیست و

کلاغ هایی که از بالای درختهای بلند به زمین کوتاه یک خیابان چشم دوخته اند .طول و عرضش زیاد مهم نیست چون من هم دارم

از اینجا می رم و آخرین بازمانده ای خواهم بود که همه ی این خاطرات رو شاید روزی به گور ببرم عکس ژنرال درست روبه روی من زده

شده درست روبه روی یک پنجره ی باز به ستون مقابل زیر یک مشت اسکناس و پیرزن خمیده ای که برای خرید یک پلاستیک گوجه فرنگی

بسته بندی شده  مشتش و باز می کنه و تنها یک مشت گوجه فرنگی رو به زمین می ریزه و زیر عکس درست مقابل ستون له می کنه تا زمین

به رنگ تازه ی خودش و رنگ کلاه ژنرال یا همون افسر اون روز فراموش نشدنی همشکل بشه یک افسر شجاع و چند جوان و شلیک پیاپی

و عجولانه یک سرباز وطن به چند مبارز طرفدار پرچم سرخ ..این کار هر سال این پیرزن موقعی که از ژنرال یاد می شد و تجلیل و خاطرات اون روز

..من خودم دیدم با همین فنجان  یک کتاب و چراغ روشنی که فضای تاریک اتاقم را در مقابل همین ستون به کمک دوتا چشام شاهد تیرهای پیاپی خلاصی

به سر اون چند تا بودم دوباره باید از محل اختفایم بیرون بیایم و در را ببندم برای همیشه من خواهم رفت تا دیگه مجبور نباشم اون کلاه گیسو اون عینک و بزنم

اونم برای خرید یک پلاستیک پر که باید خیلی زود خالی بشند حالا من و اون با هم می ریم تا دیگه هیچکی باقی نمونه و فنجان خالی پشت پنجره تنها یادگار

همه ی این سال ها بجا بمونه برای چشمانی که هیچ وقت به سایه ی بجا مانده در پشت پنجره چشم نخواهد دوخت شاید فقط یک روز پیرزنی رد بشه و اتفاقی

خرید کنه و منو ببینه که چقدر پیر شدم .از پشت شیشه با یک بلیط با قطاری موقت در مسیری مشخص به فاصله ی هر ستون در جلوی چشمانم ظاهر می شود

و آخرین ستون ..درست رو به رویم ایستاده بود زیر همان ستون.پنجره را باز می کنم و برای همیشه با دود های سیاهی که به سفیدی دانه های ریز آمیخته می شوند

و به زمین و آسمان می روند خداحافظی می کنم.کارخانه و چند خیابان و تمام..خداحافظ مسکو.

 

داستان کوتاه-خداحافظ مسکو-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:45 عصر

حس هنری

 

و من پرت شدم ..قل خوردم اونقدر که دیگه نتونستم یکی یکی تیکه تیکه های بدنمو که به تیزی های خشک سنگها و صخره ها می خوردنو

از من جدامیشودنو فراموش کنم تا اینکه دیگه تموم شد و من مردم.

خیلی زود و سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد.تصادف..باز شدن در..پرت شدن.. و مرگ.

وقتی مرگ به سراغم اومد..درست دو ساعت مونده بود به خاکسپاری پدرم..باید طبق وصیت خودش تو روستای آبو اجدادیش دفنش میکردیم.

منم داشتم میرفتم تا اونا رو آماده کنم یعنی باقی مونده ی فامیلایی که اونجا مونده بودن و هیچی دیگه نشد.

دنبال بابام بودم گفتم حتما باید دیگه پیداش بشه آخه شنیده بودم وقتی که کسی می میره کسو کارش می یاند به دیدنش ولی خبری نبود.

خیلی منتظر موندم.

تا بالاخره ظهر شد و کارگردان بعد از کلی برداشتو ایرادگیری..سکانس بعدی برداشت اول رو کلید زدو بالاخره سر کله ی پدر هم

پیدا شد.

/داستانک-حس هنری-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:43 عصر

یک خبر غافلگیر کننده؟

 

وقتی داشتم کرکره ها رو می کشیدم تا درو باز کنم با صدای تلفن که بدجورم گوش نوازه نصفه کاره کارمو ول کردمو به سمتش یورش بردم..

همچین که دیگه صداش در نیومد .خودش بود همون که اصلا فکرشو نمی کردم آقا پلیسه.

گفت باید به این آدرسی که می گه برم چون یک خبر  بدی برام داره.

فکر کنم نگفت که غافلگیر بشم..منظورم این نبود که خدایی نکرده اونا قصد غافلگیر کردن منو داشته باشن نه فقط می خوان سر صبحی

همچین هوشیارم کنن که کسی کلامو بر نداره.یک حرکت ورزشی بدون تحرک بدنی..مغز که فعال بشه بقیشم بی خودی به کار می یفته.

وقتی به محل..بی مورد نظر کردم..محلی نبودن خودمو بین اونا احساس کردم.مخصوصا اون که مدام فیش فیش بی سیمش به آدم می فهمونه

یکی تو مرکز باید از خودش پایین تر از درجش چند تا خط داشته باشه.چون این که من می بینم خط نداره فقط ستاره داره اونم طلائیشو..نه

از این پارچئیاش اونم نه خود طلا بلکه آب طلا  اونم نه آب طلا نه نقره.منو آوردن با یک تماس بالا سر جنازه .

خودشم خدائیش سنگ تموم گذاشت و از بچگی تا بزرگیه مقتولو که البته هنوز معلوم نیست که خودش خودشو مقتول کرده رو تعریف کرد.

دلم یکدفه درد گرفت..خودشه همون که می یومد کافه جیم باندی وارد می شد و با هزار التماس بیرون می رفت.

عجب راحت دراز کشیده همچین که انگاری از قبل می دونسته داره چکار می کنه.

عجب کامپیوتری هم داشته حتما شبهای مهتابی راز بقا نگاه می کرده.

عجب پیشرفته نگاهی دارم به اشیاء پیرامونم همچین که /تیویگن/  رو کامپیوتر می بینم.البته فکر کنم /کمدر/باشه آره خودشه بالاخره درست حدس زدم.

 

پدر دوست داشتنی؟پدر خوب من!

 

امروز تعطیلش کردم  یک کاغذ پشت شیشه زدم .به علت گرفتگیه چاه دستشویی و ظرفشویی امروز مغازه تعطیل است.

با پدرم قرار قبلی داریم بریم لب چشمه صفا کنیم .راس ساعت در مغازه پیداش شد براش در ماشینو باز کردم و با احترام

سوارش کردم.

بعدشم سی دی که نداشتم براش بزارم تازشم نوارم ندارم ..براش یک آهنگ انتخابی خوندم اونم از /قادری/.

گفت..افتخاری چی چیزی از برداری.

گفتم ..فاز اونا بالاست ممکنه فیوز مغزم بپره.گفت..پس گوش کن من می خونم..خیلی صداش شبیه اصلشه

منظورم کپی برابر اصل اونم بدون خش..سی دی پدره تازشم/از مادرم /بهتر می خونه.

خیلی رفتیم تا به لب/چشمه/رسیدیم ..جای هندوانش خالیه.کلی برام خوند  همچین که رفتم تو فضا ی توهم

کاش می شد لب چشمه یک کلوپ بزنم و فقط سی دی خواننده محبوبم پدرمو بفروشم یعنی بازم دارم فکر می کنم.

فکرشم با حاله مگه پدر من چیش از این خواننده ها کمتره صداش که خیلی بدک نیست.خوش برخوردم که هست..

بازم یک چیزیش کمه اونم اینکه دستش به میکروفنای اونا نمی رسه.باید بدم سایزش رو به صدا...

زیادم فرقی واسش نداره صداش از کدوم بلندگو در بیاد فقط بیاد حالا هر چی بیاد .اینوری انوریشم زیاد مهم نیست

هنر که مرز نداره .البته مرز می شناسه اما رد یاباش یکمی دچار مشکل شدن همچین بگی نگی پدر ما هم سنتی

حال می کنه و همین جا خوندنو به صد جای دیگه ترجیح می ده.

 

/این دیگه از کجا پیداش شد؟!!!!!!!!!!/

 

 همین که داشتم کرکره ها رو پایین می کشیدم و هنوز تا نیمه پایین برده بودم..یکدفه سرجام میخکوب شدم.

باورم نمی شد که باورش کنم که اون الان جلوی من ایستاده و وجود داره و وجود داشته و حالا دوباره اومده

اینجا که چی رو بپرسه یا از چی به چی گفتننامون دیگه بهم گفتم گفت بگیم و اونم چی بگه فقط خدا رحم کنه که همه

چیز به خیر و خوشی تموم بشه.

همچین سه تیغه کرده که آدم حال می کنه ببوسش به مبارکی.خیلی فرق کرده اونم خیلی زیاد ..پیرترم شده آخه خیلی

ساله که از اون ماجرا می گذره.ماجرای منو صغرا و کبریت روشن تو مغازه که الان واسه سیگار روشن کردن خرج شد.

رو صندلی نشسته..سکوتش آزارم می ده.

چه عجب کجا بودی از این طفا به کجا می ری از این طرفا.

چی عجب نداره مرد مومن..سرزدن به یک دوست قدیمی که کارت دعوت نمی خواد.

گفتم..دوست قدیمی خیلی جالبه که اونم...

گفت..دوستی که حتما نباید از جاهای خوب شروع بشه.

چه دوستی..چه رفاقتی بقول خودت مرد مومن همون دوستیه قدیمی شما ما رو بس نخواستیم.

چی حالا سرقت هنری هم می کنی حرفای ما رو کش میای یا سرکارمون می زاری.

چه کشی من به حرفای شما وصل کردم نمی دونم اصلا کی گفته کار من..حرف من شبیه

اون خارجیه می مونه.همون که ساختارش نظام اخلاقی نداره شبیه.

چی می گی تو چرا الکی حرف می زنی من که از تو بازجویی نمی کنم.

گفتم..بازجویی نکردی چون من با صغرا بادا مبارک بادا بودیم.

گفت..هر چی بودو هر چی شده تموم شده من با جمع شدن کمیته ها بیکار شدم.

گفتم..خیلی از شما ها الان واسه خودشون پلیسی شدن به سلامتی.

گفت..ما که نشدیم ببینیم چجوریه پیشرفت کردن یا پیشرفته شدن خیلی توفیقی واسه ما نداره.

گفتم..ولی من پیشرفت کردم یعنی دیگه شاگرد بابام نیستم.

گفت..تو هنوز مشکل داری با کمیته.

گفتم..با تو مشکل دارم نه با کمیته.

گفت..چرا با من مشکل داری.

گفتم..چون خیلی الافمون کردی تا بهت ثابت کنیم که ما هم بله..

بادا مبارک بادا رو منظورم بود.

گفت..همون موقع هم که گفتم مبارک باشه.

گفتم..مبارک بود اما حالا نه ..می خوام طلاقش بدم برا همینم کافه زدم.

چی..می خوای طلاقش بدی آخه چرا مگه چی ازت خواسته.

چیز زیادی که نخواسته فقط گفته واسم باید فرش ده پانزده میلیونی  بخری.

گفت..خب بهش می گفتی که نداری آخه با چه کاری آدم می تونه اینقدر پول بدست بیاره.

گفتم..بهش همینم تفهیم کردم گفته اگه تو چشماتو ببندیو به چراغ جادو فکر کنی شاید فرجی بشه و فرش بخریم.

بعدم تا برگشتم چایی با کف ویژه رو که سفارش داده بودو..بهش بدم دیدم نیست انگاری آب شده بود رفته بود

تو خاطره ها.کافه رو بستم..امشب به گل پری قول دادم براش ماکارونی با سویا درست کنم.

 

در پایان

 

بیست نکته را باید بگویم اول این که..

هیچ کافه ای به پای فلوت نمی رسه حتی اگه اسمش یدک بکشه با کلاسیشو.چون هیچوقت چیپس با پنیر نمی تونه اونقدر گران

باشه و اگرم ارزان باشه خوب نیست که چون پنیر نداره پس بخاطر پنیرش با حاله حالا اگرم سیب زمینی با پنیر لیقوان باشه که دیگه

حتما آخرشه منظورم اون آخر نبود .حالا می تونم بگم مشتی رمضون بهترین چیزی رو که می تونه هر انسانی به اون یکی دیگه یاد بده

به من آموخت و اون این بود که اگه من همون زمان از پنیری که اون می خورد تعریف می کردم یا بهش می گفتم سر شما مو داره حتما دخترشو بهم می داد و گیر

این صغرا نمی افتادم.ولی من راستشو بهش گفتم چون پنیرش خیلی شور بود نمی دونستم بعدنا خودم عاشق همین شوریش می شم.

2-بعدشم خیلی وقت بود که بی پول شده بودم و بدجوری احساس بی اسکناسی می کردم.و علاوه بر این یک بار که دخترم گل پری گفت هزار تومن بهم بده بهش

گفتم واسه چی و اونم گفت می خوام برم لپ لپ بخرم توش جایزه داره.منم نداشتم بهش بدم و از طرفی هم فکر می کردم اگه کافه بزنم حتما گل پری خوشحال می شه

که می تونه بره از اونا بخره و تازشم جایزش که می تونست زندگیمو تغییر بده.و حالا که کافه زدم و بهش پول دادم تا بره از اون تخم مرغ مصنوعی ها بخره که

توش می گن طلا داره می گم عجب احمقی ای کردم و گیرم فقط چند تا تکه اسباب بازی های با حال بدرد نخور اومد که گذاشتم جلوی دید مشتری ها که بفهمن ما هم

برای بچمون چه چیزایی می خریم که هم فال و هم تماشا.

3-بعدشم مامانش گیر داده بود که منو طلاق بده و منم پول نداشتم تا مهریه ای که خیلی هم زیاد بود را بپردازم .داغ بودم نفهمیدم سوختم منظورم دستمه که بدجور

سوخت اومدم بهش چشمک بزنم دستم رفت تو چایی ها..یادش بخیر نیم ساعتی خوش بودیم و از چیزای خوب حرف زدیم از اینکه دست به دست هم می دیم

و دنیا رو عوض می کنیم اما حتی نتونستیم تلویزیونمون رو که سیاه  سفید بودو عوض کنیم وبقیه چیزها هم پیش کشمان تازشم برای این یکی که کنتر نذاشتن و تازشم

می گن می شه از کارش انداخت اونم  با یک دوستت دارم که خیلی از سردل به ته دل می شینه..گفتن.

کافه فلوت-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:39 عصر

تغییر و تحول در کافه!

 

بالاخره بعد از کلی فکر کردن و مشورت ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه به این نتیجه رسیدم که باید سطح کلاس کافه رو بالا ببرم.

اولین کاری هم که کردم این بود ..عوض کردن منوی نداشته ی کافه.

دادم رو چوب بنویسن حسابی دارم خرج می کنم همچین سر کیسه رو شل کردم که نگو همه ی پولای تو قلک گل پری رو در آوردم

اونم یواشکی خدا کنه نفهمه.

به یکی از بچه ها گفتم سر راه که می یاد منو رو بگیره خدا کنه خوب در آورده باشه.

خب بالاخره سر کلش هم پیدا شد..بنده خدا تا حالا دقت نکرده بودم چقدر کل شده.

 

رونمایی منو

 

به به دستش درد نکنه عجب بد خط نوشته همونی که دلم میخواست شد.

 

گفتم که این کارش حرف داره واسه گفتن شاهکار..خط میخی اونم با چه تسلطی ..باید بدم کنارش ترجمه ی خط میخیشو بنویسن.

فکر کنم این همون چایی نبات خودمونه...اسکولی نبات****

خب اینم انواع توتون چوبی در رنگهای مختلفه...میوه ای کشیدنی***

تخم مرغ در انواع مختلف..زرد وسط..در هم..خاگینه..شل..نیمه شل.سوخاری.سوخته***

سیب زمینی با /پنیر لیقوان***

چایی با کف ***تلخ.شیرین.

/شکلات فله ای داغ.سوخته.***

***کافه فلوت***

/مشتری یا مریخی/

 

تا ظهر حتی یک نفر نیومد بگه که چقدر با کلاس شدین یا آدرس خونه ی خالشو که از کدوم ور یا از اینور یا از اونور و یا آدرس این

کافه جدید رو بپرسه .حسابی مگس سرخ می کرد این دستگاه /حشره کش برقی/همچین بگی نگی از این دستیا بهتره حداقلش بهداشتی بدون

تماس با دست و ریختن دستو پای بلورین در فنجان ها بدون ضمانت نامه ی معتبر از هیچ کجا.

از این مدلایی هست که تو فیلم /مگه مگس ها دل ندارند/یکیشو همین/مورچه خوار/داشت.لامصب همچین زبونشو در می یاره و این مگسارو

می خوره که آدم حوس می کنه کار همونو درست مثل خودش انجام بده و از یک خرچ کردن یک ثانیه ای آنچنان لذت ببره که توهم برش داره که

می تونه یک مورچه خوار آدم نما بشه واقعا توهم فانتزی هم عالمی داره واس خودش که هیچوقت نصیب آدم تو واقعیت نمی شه.اینم از صدقه سر یه قلک چندین

ساله رو نمایی شده ی گل پری جونمه که اگه بفهمه خدا می دونه چه بلایی به سرم می یاره.

آخه ماجرای این قلکم واس خودش حکایتی داره.بیچاره پنج سالش که بود درست همون موقعای تولدش یکی دوروز قبلش..مادرش براش یک قلک سفالی خرید.

از همون زمان نه ولی یکمی بعدترش هر چی پول بهش می دادیم صافی بدون هیچ کلکی می ریخت توی اون پول بباد بده چون هر چند وقت یکبار خالی می شد

 و باز پر.بعدشم که یکمی عقلش رشد کرد براش حساب پس مانده انداز تو بانک باز کردیم .هر چند وقت یکبارم خالی می شد آخه بنام من بود.تا اینکه زدو برنده

ی قرعه کشی شد اونم یکدستگاه چرخ گوشت که بیچاره همه چیز چرخ کرد به غیر از همون اسمی که از جد و آبادش براش مونده بود منظورم اسم گوشته که اگه گوشتش

نباشه چرخش لنگ نمی مونه.بالاخره با پس انداز خانوادگیمون تونستیم یکدستی به این کافه بکشیم.منظورم ساختن منوی چوبی و یکدستگاه دست چندمه مگس کش پیشرفته.

ولی با همین دوتا قلم..تغییر تحولی عظیم در صنعت الاف جمع کنی کافه پدید آوردیم.آخه از هردوتا مشتری سه تاشون در حرفه ی پر در آمد گدایی مشغول به کار هستند

و اگرم بهشون بگی شما ها از تکدی گری دارین نون می خورید اصلا ناراحت نمی شند و می گند که به ما این وصله ها نمی چسبه چون دیگه جای وصله زدن رو لباسمون

نمونده .واس این گفتم سه تا که اون یکیش فکر نکنه من نمی بینمش چون همیشه چشم بصیرت داشتم و آدم مریخی هم می بینم. همونی که با همشون فرق داره همیشه یکجوری

می یاد تو کافه که آدم جا می خوره از دیدنش همچین /جیم باندی/خودشو تو اون دوتا چتر باز دیگه پنهان می کنه که آدم موهاش سیخ می شه.

اونم بدون هزینه و وقت گذاشتن .همیشه هم شکلات داغ مونده می خوره.و اگرم گیرش نیاد هر چی که بمونه رو می خوره .در کل آدم مونده خوریه و از اون دوتا کلاسش بالاتره

چون دوستاش می گن تا بلدم تا بیشماربشمرم خونده.همیشه بنداشو باز می زاره تا یکی پیدا بشه و براش ببنده..و کلی هم صفا می کنه .فکر کنم هر هفته دوبار با سفینه ی مجانی

گذرش به اینورا می خوره و سری هم به ما می زنه و همیشه هم دونفر آدم محترم یا بهتره بگم متشخص اونو پنهان می کنن.زیاد بهش گیر نمی دم حالا اگه صدتومن نداره یک

چایی بخوره گناه که نکرده حداقل ته چایی که می تونه بخوره.البته با نرخ جدید منوی کافه فکر نکنم همونم گیرش بیاد .نمی دونم چرا پیداش نیست دلم براش تنگ شده.

همیشه هم گل پری تو کوکشه که یک وقتی در نره بیچاره و بمونه رو دستمون.

آخه اگه کوکش در بره دیگه هیچکس نمی تونه دوباره جا بندازش و همچین یک گوشه می مونه که باید بری و بهش بگی که اینجا هیچ جایی که با خودش فکر کرده نیست و

فقط یک کافه است..که شبها درشو می بندن.

اونم نه از دست دزدا ..فقط واسه اینکه بگیم ماهم کارمون درسته و چیزی واسه خودمون داریم.ولی بیشتر بخاطر این می بندیم که سارقین تا حدودی محترم ..وقتشونو هدر ندن و

سری هم به ما بزنن.اینم از خوبیه بیمه کردن مغازه ی ماست که حداقل روزی چند بار برگشو در می یارم و نشون مشتری مایه دارا می دم.آخه ما اصل ماست ما هم ترش نیست..

یعنی اینجوری می گیم که اونجوری برداشت کنن.حالا اگه بگم بهشون که ما اصل ماست ما هم ترشه که دیگه نمی یان اینجا و این یعنی صداقت در برخورد با مشتری و جذب که

تازگیا یک سی دی با همین مضمون نگاه کردم.

که یکوقتی کسی به ما مزنون نشه و همچین  طبیعی رفتار کنیم که هیچ کسی نفهمه که همون که گفتم ترش نیست و همچین چکیده هم است.

ادامه در پست بعدی...



<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ