سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:32 عصر

ضعیف بودن..

بی حاله گل پری!

 

مثل همیشه همین که اومد پیشم دیدم دستش تو دماغشه.اومد و نشست کنارم و شروع کرد به وراجی های همیشگیش ..بعدم اشاره کرد به دماغش که با دست اونو گرفته بود .

یعنی که عقل نداری که یک دستمال بدی  تا از این وضعیت نجات پیدا کنم.

با همون وضع بلند سلام کرد..سلام گوسفند.

همیشه بابایی گرسنم رو طوری میگه که به نظر برسه میگه گوسفند و کلی با این که فکر می کنه من متوجه نمی شم عقده های کتک خوردناشو یکجورایی خالی می کنه.

گفت که توی سرویس شون یک دختره می خواسته از در ماشین که نبوده پرت بشه بیرون.

چون که حمید آقا داده درشو صافکاری نقاشی کنن تا از اون حالت له شدگی بیاد بیرون .

گفتم تو که جای پنجره نمی شینی ؟گفت نه همیشه می شینه صندوق عقب تا خاطر ننش جمع باشه و از این که اونجا امن ترین جای ماشین حمیده.

هر بار که می خواد قولی بده تا منم براش جایزه بخرم شصتش و پیش می یاره و رو شصتم می زاره و بعد بلند بلند می گه که اگه ایندفه هم جایزه یادم بره مجبور

می شه شصتشو نشونم بده و بگه آدم دروغگو.

ازش سوال کردم دیروز حال کردی؟وقتی داشت لباسشو عوض می کرد و پیشبند آبی تو آشپزخونه رو می پوشید که عکس فلوتو هم روش دادم بکشن پرسید منظورت چیه؟

گفتم شوت زدن شیشه نوشابه دیگه.

گفت آره.فقط سر خیابون رفت زیر ماشین صغری خانوم.

گفتم..مگه اونا هم ماشین خریدن.

گفت..یک پیکان جوانان چخ چخی انداختن زیر پاشون.

بعدم ازم پرسید ..بابایی ما پولداریم یا بی پول؟

گفتم..نه ما هیچکدومشون نیستیم.

پرسید یعنی چی؟یعنی نه آن قدر پول داریم که بتونیم یک پیکان از اونا که صغری خانوم ایناشون خریدن بخریم.نه آن قدر که بتونیم یک هندا125بندازیم زیر پامون

که حداقل با دو چرخ بتونیم حال کنیم و فکر کنیم که داریم با چار چرخ حال می کنیم.

بعدم تا ظهر که در کافه رو بستم دیگه ازم سوال نکرد همچی بگی نگی رفته بود تو خودش.

 

کافه رقیب پیدا می کنه!

 

اینبار گل پری از همیشه بی قرار تر به نظر می رسید.همین که اومد تو کافه فهمیدم که یک اتفاقی افتاده خودشو به من رسوندوگفت..بابایی یک کافه ی جدید دیدم.

گفتم..کجا دیدی.

گفت..تو همین خیابون خودمون.

گفتم..مطمئنی.

گفت..صد در صد

بعدشم یکی از رفیقای نود و نه درصد اطمینانیمو گذاشتم جای خودمو با گل پری رفتیم سراغ کافه ی جدیدی که می گفت باز شده.

وقتی با چشمای خودم دیدم باورم شد با هم پشت یک درخت که بالاش پرنده ای لونه کرده بود مخفی شدیم و سرک می کشیدیم تا ببینیم

اونا چکار می کنن.

به گل پری گفتم بره از در کافه رد بشه و ببینه اوضاع اونجا از چه  قراره.

وقتی اومد گفت..بابایی یک نکته ی جالب کشف کردم.

گفتم کشفتو بگو..که مردم از کنجکاوی.

گفت..بابایی صندلی های کافه رو شمردم نوزده تا بود.

گفتم..عجب کشف مهمی کردی باقلوا.

بعدم برای اینکه از دلش در بیارم گفتم خب حتما دلیل خاصی داشته این کارشون..مثلا پول کم آوردن تا یکی دیگه بخرن تا بشه بیست تا سرراست.

گفت..بابایی بیچاره کارگراشون اینهو آدم آهنی ازشون کار می کشید.

گفتم کی ازشون کار می کشیده.

گفت..همون که پشت میز نشسته.

یک نگاهی انداختمو گفتم..این که بنظر آدم خوبی می یاد تازشم اون یکی دیگه هم که بیکارواستاده داره همرو تماشا می کنه.

گفت..آره ولی دوتای دیگشون بیچاره ها..از همه بیشتر کار می کنن.

گفتم..از همه منظورت چیه یعنی از اون دوتا.

گفت..نه از من بیشتر کار می کنن.

گفتم..خب پول بهشون می ده.

گفت..در عوض جونشونو می گیره.

گفتم..ولی بنظر آدم خوبی می یاد می دونی من چشم بصیرت دارم.

گفت..چشم بصیرت یعنی چی بابایی.

گفتم ..خودمم نمی دونم فقط ادعا دارم که می دونم.

گفت..هیچوقت بابایی اینجوری خودتو تا به حال ضایع نکرده بودی.

گفتم..آدم باید نقد پذیر باشه دخترم و تا هنوز معنی نقدو نپرسیده بود دستشو گرفتمو از اونجا بردم.

ولی ولکن نبود گفت..بابایی یکیشون مثل آدم آهنی کار می کرد.

گفتم..دیگه بسه نمی خوام یک کلمه دیگه درباره ی اونا بشنوم.

و دیگه رفت که گل پری تا ظهر از اونا صحبت کنه و با هم رفتیم خونه این یعنی آخر زندگیه مسالمت آمیز

و بدون خشونت ..دارم یادش می دم تا در آینده حداقل به این کارم افتخار کنه و نگه که بابام دیکتاتور بود.

ادامه در پست بعدی...


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:28 عصر

کافه فلوت

 

/محل یورش به کافه/

 

اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم.

اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی  خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون.

پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین اهل اعتراف کردنم نیستم ولی حالم داره از بوی زیر بقل این مشتری بهم می خوره

و قبل از همه از عطر خودم..که صد تومن پولشو دادم و از بست /پایین خیابون/گرفتم.

از این که چند ساله نتونستم یک دست کله پاچه بخرم که وقتی می پزمش اونقدر از بوش حال کنم که فکر کنم باید یک مهمونی بدم و همه بچه محلامو هم دعوت

کنم و گرنه مزه این کله پاچه ی خیالی رو تو عالم بی معرفتی چشیدم.

و هیچ سالی توی همه ی این سالها نبوده که دو جفت گیوه..با هم داشته باشم که جفت لنگش همیشه سفید باشه که وقتی پام می کنم حس کنم باید لی لی بازی کنم و گرنه قدو اندازه ی

حیاطمونو ندونستم..و هیچ پیراهنی هم نداشتم که وقتی دکمه هاشو می بندم و رو به روی آینه ی شکسته ی اتاقم وامیستم به خودم بگم لامصب از این پیراهن هاییه که وقتی خوب بهش

دقیق می شی می بینی همه دکمه هاش با هم می خونه و یک رنگه و می گه بجنب برو سر کارت که داره دیر می شه.

و همیشه هم از این جوراب های قدیم مدیمیم پام کردم که وقتی پات می کنی می بینی یک جاش سوراخ شده و یکی از شصتای پات زده بیرون اعتماد بنفس که هیچی ..حتی جرات نمی کنی

از تو کفشات درشون بیاری و به خودت می گی نه با این سوراخای جورابام همون بهتره که پاهامو از تو کفشام در نیارم.

و ریشم را تو همه ی این سالها با این دسته تیغ فلزیا و سه دونه پنجاه تومانی ها زدم.و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم که یک جای سالم تو صورتم نمونده و همیشه می گم هیچکی مثل

کل به رجب نمی تونه ریشای آدمو بزنه و سلمونیش واقعا که تکه.

در کافه رو باز گذاشتم ..برای این که بوی سیگارو و بوی چند جا از بدن مشتری هامو که بدجور فضای کافه رو پر کرده نسیم دلنگیزی با خودش ببره بیرون. و یک تکون هم به اونایی

که فکر کردن اینجا خونه بابا شونه بدم و یکم سرما بیاد تو تا بعضی ها که اتراق کردن بزنن به چاک.

این همه وراجی کردم که بهتون بگم..لباسم اگه مدل جدید بودو به خودم می رسیدم حتما رمضون دخترشو بهم می داد پس اساسا اگه کسی دخترشو بهتون نمی ده واس اینه که یا تیپتون

قدیمی شده یا به کل مشکل فنی دارید مثلا آدم کوچیکی هستین از نظر قدو از اینجور چیزا.

/این بار قرمز جیگریشو بخر!/

 

از در که اومد تو..دماغشو گرفت و گفت..اه لعنتی چه بویی می یاد آدم خفه می شه.و یک چرخی  زدو همچین خودشو ولو کرد روی صنلی چوبی زوار

در رفته که از خونه ی ننه بزرگم آورده بودم.و کیف مدرسشو که از ننش بهش ارث رسیدرو انداخت گردن همون صندلی .گفت..گشنمه.گفتم..الان حاضر

می شه پرسید..چی داریم؟همین طور که تفاله ی چایی رو می ریختم تو سطل آشغال ..گفتم اشکنه تخم مرغ داریم.و بهش از اینکه موهاشو مثل این دختر

/کولی ها/بافته تبریک گفتم و حسابی از موهاش تعریف کردم.

همچین بی حال ..مقنعه ی چروکشو کندو انداخت یک گوشه .که مشتری ها ببینن و حالشو ببرن.و ببینم که چه موهای آشفته ای داره مثل ننش.بعد هم گفت که

دیکته شو شده صفر .هنوز داشتم سر پلاستیک آشغالارو می بستم و از بوی بدش بالا می آوردم که گفتم چه خوب.گفت که دوستش گفته حتما بابات حالتو می گیره .

چشمم تو پلاستیک آشغالا بود اما چهره زرد و نحیفش و روی بدنه ی استیل سطل آشغال می دیدم.طوری که یکخورده ای لپ هاشو چاق تر می دیدم.گفتم بابای خودش

بی حاله می بینی دخترکم الکی به آدم می گن بی حال و بعدشم می گن طرف معتاده.گفتم..صفر به مراتب از هیچی که بهتره حداقل تونستی کاغذو سیاه کنی و بی سواد نمونی.گفت..

بی سواد یعنی چی؟گفتم..بی سواد یعنی دوستت ..راستی نمرشو چند گرفته..گفت..بیست بابایی بیست.

گفتم..حسابی اوضاع کساده کاسبی اصلا نکردم دخترم فقط چند استکان چای مفته که فک و فامیلای مادرت اومدن و خوردن و رفتن و پولشو ندادن.گفت..یعنی دهنت سرویسه سرماه.

گفتم ..نه دقیقا سرویس خیلی به مراتب بیشتر تو مایه های این که باید با کمپوت بیای دیدن بابات .چایی رو که به نظرم دم کشیده بود ریختم تو قوری .سینی رو شستم و آماده کردم.

گفت تو مدرسه جنگ کرده با یکی از دخترا ازش پرسیدم سرچی؟گفت که شصتش رو به اون نشون داده بوده..بدون اینکه اون کاری کرده باشه و مستحقش باشه.گفتم ..بعدش چی شد؟

گفت منم حق شو خوردمو ساندویچ پنیر گوجه شو کش رفتم.گفتم..کار خوبی کردی.حقتو باید بگیری حتی اگه مامانت هیچوقت به فکرت نباشه.

بهش گفتم پاشو لیوانارو بشور که حسابی رو هم تلمبار شده..لیوانارو که دید ..نعره زد که چه خبره مثل اینکه دستت به کار نمی ره.

گفتم..بابتش بهت غذا می دم بخوری مگه نه؟اون وقت رفت بالامیزو در گوشم پچ پچ کرد که دیگه صدامو نیارم بالا و گرنه مجبور می شه به ننش چقولی چشم چرونی ها  و خوش و بش

کردنامو با کولی ها و اسپنجی ها بده.

وقتی داشت دستکش های پارشو می پوشید تا ظرفارو بشوره گفت که باید یک جفت دیگه براش بخرم و بعد که دستشو تو دماغش کرد وخاروند ادامه داد..این بار قرمز جگریشو براش بخرم.

از خستگی ..همون جا پشت میز نشستم روی یک صندلی چوبی و یک سیگار فروردین در آوردم  و یک سیگاری پیچیدم.همون بسته سیگاری رو که /غلام نشئه خور/دیروز برام آورده بود کافه.

ساعت نزدیکای سه بود که کافه رو بستم و با گل پری رفتم خونه برای خوردن نهار ننه جونش.

ادامه در پست بعدی...


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 4:59 عصر

 

برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند.

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت.

بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند تند بچه ها.آهسته رد می شود و کم کم تند و تندتر تا دست ها آرام می گیردو بی حرکت.کوپه کوپه واگن واگن درهای باز و بسته و آدمهای بی کلام و با کلام..شور و ترش بی نمک و با نمک و دهان های پر و نیمه خالی.سمفونی مخلوط همراه با حرکت نت ها و موسیقی یکنواخت و پر صدا و کم صدای بی تاب پیچ و خم های در حال نزدیک شدن.

قطار به ایستگاه می رسد و شیشه ی بخار گرفته و مردی که با پاک کردن و دست تکان دادن اعلام موجودی می کند و کمی سیاهی بر کف دستش می ریزدو دو سوراخ را پر و خالی می کند.پیک نیک را روشن می کند و سفیدی سفت و سفیدی شل و زردی بهم آمیخته می شوند و نان آتیشی و لقمه پشت لقمه و چایی دارچین و آبنبات و دوباره بخار شیشه و سیگار بی فیلتر پر دود.

حیاط به حیاط و حیات به حیات و خاموشی و روشنی و قطاری که به سرعت از اینها به آنها و از آنجا و از اینجا می گذرد و آن به آن و این به این و ندیده شدن ها و ندیدن ها و ماکارانی سوخته ی خانه ی پلاک بی پلاک ایستگاه یکی مانده به رفتن و ایستادن.و زنی هراسان و کودکی گریان و خاموشی سوخته ی سیاه شده ی ماهیتابه ای که زیر آب بخار می شودو دود داخل آشپزخانه که از پنجره سر می کشدو و مسافری که با دست نشان می دهدو لذت می برد از این هوای پاک و دود یک خانه ی سوخته.و ایستگاه تمام شدن ها و برگرداندن یک فیلم به اولش بدون تکرار و حوادث کوچک و بزرگ به ظاهر بی اهمیت و در واقع پر از قصه و اهمیتی که دیده نمی شود مگر با قطاری به شماره 123 که در ایستگاه آخر آرام گرفته و تمام خستگیش را به هوا می فرستد و بخاری که کم کم ناپدید می شودو شب فرا می رسد.

قطار شماره 123-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 

 

 


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 4:58 عصر

 

به نام خداوند بخشنده و مهربان

 

قطار شماره 123/داستان شماره4/

 

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره

123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد..

سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده

به گوشه دیوار..نگاه سگ به سگ..ظرفی غذا..گوشت غیر سگ..سیر کننده یک سگ..ظرف را

چپه می کند بو می کشد بو می کشد از زیر در یک تکه گوشت را هی می زند می زند می زند.

زبانش را در آورده نزدیک تر می شود بو می کشد لیس می زند برمی دارد و به گوشه دیوار

می رود.می خورد می کند و نگاهی به در می اندازد پارس می کند زوزه و زوزه و می دود.

قطار به ایستگاه می رسد ..مردی روی صندلی داخل سالن کنار پنجره نشسته ساندویچی به دست

دارد تکه گوشت ها را همراه با نان و کاهو و خیار شور می خورد و نوشابه زردی را بعد از هر

چند لقمه سر می کشد و نگاه می کند به پیرمردی که روی نیمکت کنار ایستگاه نشسته پیرمرد نگاه

می کند مرد می خورد..ساندویچش تمام می شود سیگاری روشن می کند و به سمت ایستگاه می رود

دستش را در جیبش می کند و یک سکه پنجاه تومانی را کف دست پیرمرد می گذارد و می رود..

پیرمرد از جایش بلند می شود و به سمت بقالی حرکت می کند یک اسکناس صد تومانی را در

می آورد و روی پنجاه تومانی می گذارد و به فروشنده می دهد .کیک می خوردو راه می رود.

قطار می رودو می رودو می رود شب فرا رسیده است چند خانه کنار هم برق خانه روشن.

خانه کنار دست تعمیرگاه موتور پارچه ای سیاه به دیوار دارد در گذشت جوان ناکام.

مادر در حیاط را باز گذاشته و کنار در نشسته است زن های همسایه کم کم یکی بعد از

دیگری از او خداحافظی می کنند و با کلمات مرسوم و تسلی بخش غم آخرت باشد و دیگه داغ

نبینی می روند تنها یک زن واژه های دیگری را به کار می برد خدا لعنتش کند سر خودش بیاید و نفرین و

چند بدو بیراه دیگری که به شخصی به نام محسن می دهد و چند فحش دیگر که به سمیه نامی می دهد.

قطار به آرامی می ایستد..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123..و مسافرانی که می روند

تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند ..تنها قطار است که جریان دارد و راهی که هیچ کس پیچ و خمهایش را

نمی بیند و فقط نگاه می کنند مناظری که زیبا هستند و قطاری که در همین نزدیکی هاست و به زودی دوباره

به سر جای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

...............................................................................................................

 


جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 4:56 عصر

صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

1386

 


<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ