سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 91 اسفند 4 , ساعت 5:28 عصر

کافه فلوت

 

/محل یورش به کافه/

 

اصلا به خاطر نمی یارم حالا هر چیزی که می خواد باشه رو..پشت دستام پنهان کرده باشم.یعنی استعدادشو ندارم بر عکس چیزی باشم که هستم.

اصلا این کارا مال شعبده بازایی که اگه خوب بهشون نگاه کنی..می فهمی  خوب یاد نگرفتن از اون قدیمیاشون.

پس درد سر تون ندم برام اصلا مهم نیست می خوان بفهمین یا نفهمین اهل اعتراف کردنم نیستم ولی حالم داره از بوی زیر بقل این مشتری بهم می خوره

و قبل از همه از عطر خودم..که صد تومن پولشو دادم و از بست /پایین خیابون/گرفتم.

از این که چند ساله نتونستم یک دست کله پاچه بخرم که وقتی می پزمش اونقدر از بوش حال کنم که فکر کنم باید یک مهمونی بدم و همه بچه محلامو هم دعوت

کنم و گرنه مزه این کله پاچه ی خیالی رو تو عالم بی معرفتی چشیدم.

و هیچ سالی توی همه ی این سالها نبوده که دو جفت گیوه..با هم داشته باشم که جفت لنگش همیشه سفید باشه که وقتی پام می کنم حس کنم باید لی لی بازی کنم و گرنه قدو اندازه ی

حیاطمونو ندونستم..و هیچ پیراهنی هم نداشتم که وقتی دکمه هاشو می بندم و رو به روی آینه ی شکسته ی اتاقم وامیستم به خودم بگم لامصب از این پیراهن هاییه که وقتی خوب بهش

دقیق می شی می بینی همه دکمه هاش با هم می خونه و یک رنگه و می گه بجنب برو سر کارت که داره دیر می شه.

و همیشه هم از این جوراب های قدیم مدیمیم پام کردم که وقتی پات می کنی می بینی یک جاش سوراخ شده و یکی از شصتای پات زده بیرون اعتماد بنفس که هیچی ..حتی جرات نمی کنی

از تو کفشات درشون بیاری و به خودت می گی نه با این سوراخای جورابام همون بهتره که پاهامو از تو کفشام در نیارم.

و ریشم را تو همه ی این سالها با این دسته تیغ فلزیا و سه دونه پنجاه تومانی ها زدم.و وقتی خودمو تو آینه نگاه کردم دیدم که یک جای سالم تو صورتم نمونده و همیشه می گم هیچکی مثل

کل به رجب نمی تونه ریشای آدمو بزنه و سلمونیش واقعا که تکه.

در کافه رو باز گذاشتم ..برای این که بوی سیگارو و بوی چند جا از بدن مشتری هامو که بدجور فضای کافه رو پر کرده نسیم دلنگیزی با خودش ببره بیرون. و یک تکون هم به اونایی

که فکر کردن اینجا خونه بابا شونه بدم و یکم سرما بیاد تو تا بعضی ها که اتراق کردن بزنن به چاک.

این همه وراجی کردم که بهتون بگم..لباسم اگه مدل جدید بودو به خودم می رسیدم حتما رمضون دخترشو بهم می داد پس اساسا اگه کسی دخترشو بهتون نمی ده واس اینه که یا تیپتون

قدیمی شده یا به کل مشکل فنی دارید مثلا آدم کوچیکی هستین از نظر قدو از اینجور چیزا.

/این بار قرمز جیگریشو بخر!/

 

از در که اومد تو..دماغشو گرفت و گفت..اه لعنتی چه بویی می یاد آدم خفه می شه.و یک چرخی  زدو همچین خودشو ولو کرد روی صنلی چوبی زوار

در رفته که از خونه ی ننه بزرگم آورده بودم.و کیف مدرسشو که از ننش بهش ارث رسیدرو انداخت گردن همون صندلی .گفت..گشنمه.گفتم..الان حاضر

می شه پرسید..چی داریم؟همین طور که تفاله ی چایی رو می ریختم تو سطل آشغال ..گفتم اشکنه تخم مرغ داریم.و بهش از اینکه موهاشو مثل این دختر

/کولی ها/بافته تبریک گفتم و حسابی از موهاش تعریف کردم.

همچین بی حال ..مقنعه ی چروکشو کندو انداخت یک گوشه .که مشتری ها ببینن و حالشو ببرن.و ببینم که چه موهای آشفته ای داره مثل ننش.بعد هم گفت که

دیکته شو شده صفر .هنوز داشتم سر پلاستیک آشغالارو می بستم و از بوی بدش بالا می آوردم که گفتم چه خوب.گفت که دوستش گفته حتما بابات حالتو می گیره .

چشمم تو پلاستیک آشغالا بود اما چهره زرد و نحیفش و روی بدنه ی استیل سطل آشغال می دیدم.طوری که یکخورده ای لپ هاشو چاق تر می دیدم.گفتم بابای خودش

بی حاله می بینی دخترکم الکی به آدم می گن بی حال و بعدشم می گن طرف معتاده.گفتم..صفر به مراتب از هیچی که بهتره حداقل تونستی کاغذو سیاه کنی و بی سواد نمونی.گفت..

بی سواد یعنی چی؟گفتم..بی سواد یعنی دوستت ..راستی نمرشو چند گرفته..گفت..بیست بابایی بیست.

گفتم..حسابی اوضاع کساده کاسبی اصلا نکردم دخترم فقط چند استکان چای مفته که فک و فامیلای مادرت اومدن و خوردن و رفتن و پولشو ندادن.گفت..یعنی دهنت سرویسه سرماه.

گفتم ..نه دقیقا سرویس خیلی به مراتب بیشتر تو مایه های این که باید با کمپوت بیای دیدن بابات .چایی رو که به نظرم دم کشیده بود ریختم تو قوری .سینی رو شستم و آماده کردم.

گفت تو مدرسه جنگ کرده با یکی از دخترا ازش پرسیدم سرچی؟گفت که شصتش رو به اون نشون داده بوده..بدون اینکه اون کاری کرده باشه و مستحقش باشه.گفتم ..بعدش چی شد؟

گفت منم حق شو خوردمو ساندویچ پنیر گوجه شو کش رفتم.گفتم..کار خوبی کردی.حقتو باید بگیری حتی اگه مامانت هیچوقت به فکرت نباشه.

بهش گفتم پاشو لیوانارو بشور که حسابی رو هم تلمبار شده..لیوانارو که دید ..نعره زد که چه خبره مثل اینکه دستت به کار نمی ره.

گفتم..بابتش بهت غذا می دم بخوری مگه نه؟اون وقت رفت بالامیزو در گوشم پچ پچ کرد که دیگه صدامو نیارم بالا و گرنه مجبور می شه به ننش چقولی چشم چرونی ها  و خوش و بش

کردنامو با کولی ها و اسپنجی ها بده.

وقتی داشت دستکش های پارشو می پوشید تا ظرفارو بشوره گفت که باید یک جفت دیگه براش بخرم و بعد که دستشو تو دماغش کرد وخاروند ادامه داد..این بار قرمز جگریشو براش بخرم.

از خستگی ..همون جا پشت میز نشستم روی یک صندلی چوبی و یک سیگار فروردین در آوردم  و یک سیگاری پیچیدم.همون بسته سیگاری رو که /غلام نشئه خور/دیروز برام آورده بود کافه.

ساعت نزدیکای سه بود که کافه رو بستم و با گل پری رفتم خونه برای خوردن نهار ننه جونش.

ادامه در پست بعدی...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ