در لحظه ها مانده ام
در زمان ایستاده ام
بین زمین و هوا مانده ام
اسیرم اسیر خود اسیر جسم اسیر روح
در کالبدم شکسته ام
در خودم شکسته ام
تبر زدن ریشه را
شوالیه های پوشالی
مگر زمین و زمان را بهم زنم
مگر مرگ را ترجمه کنم
بین این همه شمشیر
بین این همه شیطان
قرارست باران را ترجمه کنم
مگر ترکیدن را ترجمه کنم
مگر غم را مرور کنم
آخر بازی را درو کنم
یا مزرعه را ول کنم
و مترسک بی خیال در غم شوم
/آدم برفی/
چشمان منتظر
مادری دلنگران
و پدری که اشک چشمانش باران عشق ست
جوانی آرام روی تخت خوابیده ست
و زنی جوان و مادری دلنگران
پدر هم خوشحالست و هم گریان
دلش می لرزد اما هنوز امید دارد
امید به دادن زندگی ای جدید
و نام نیک فرزندش
و فکر بلند پرواز و روح بزرگ خودش
وقتی زندگی را هنوز تمام شده نمی بیند
وقلبش که او را یاری میدهد
//آدم برفی/
قلب زنده ای که حیات دارد
و مادری که هنوز جوانش را می بیند
حتی بدون بودنش
وقتی صدای قلب کودکی را میشنود
وقتی تپش قلب فرزندش به او سلام میکند
خداحافظ مادر و سلام مادر
من زنده ام و قلبم گرما دارد
//آدم برفی//
روحش چقد بلند پروازست
وقتی که از بالا می بیند
که کودکی نفس میکشد
و جسم بی جانی که روح دارد
آنهم در کالبد جدید
تبریک تو هنوز زنده ای
به جهان زنده ها خوش آمدی
//آدم برفی//
راحت بخواب ای مرد//سختی تمام شد//دغدغه خاک شد//مرد آب شد//دوبار دیدمت//ولی ای کاش صد هزار بار دیده بودمت//یعنی میتوان دوباره چون تویی پیدا کرد//اگر دیدمت اینبار//قول میدهم//جسمم را به تو//هدیه کنم//تا آب پاشی کنم روح ام را//و به دنیا سلام کنم///آدم برفی//
لیست کل یادداشت های این وبلاگ